سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[دانشمند] هنگامی که از آنچه نمی داند پرسیده شد، ازگفتن «خداوند داناتر است» خجالت نکشد . [امام علی علیه السلام]
 
یکشنبه 92 مهر 21 , ساعت 9:3 صبح

سلام.

اولین باری که شروع به وبلاگ نویسی کردم سال 82 و ترم دوم دانشگاه بود. اون موقع یه وبلاگ با نام زیبا پرشین توی پرشین بلاگ ثبت کردم و با محتوای کامپیوتر نویسی کارم رو شروع کردم. هدفم هم نشر و اطلاع رسانی در مورد تازه های کامپیوتر و تکنولوژی بود. بعد از مدتی به خاطر طولانی بودن اسم وبلاگ و طولانی بودن پسوند پرشین بلاگ تصمیم گرفتم نقل مکان کنم به بلاگفا. البته آشنایی مختصرم هم با آقای شیرازی مدیر بلاگفا در این زمینه بی مورد نبود و وبلاگی با نام رایانکو که ترکیبی از دو نام رایانه و کامپیوتر بود رو ثبت کردم و باز کامپیوتر نویسی رو توش ادامه دادم.کم کم وبلاگ از اون حال و هوای کامپیوتری فاصله گرفت و هر آنچه به نظرم زیبا میومد رو توش منتقل میکردم. حتی سال 84 یه مدت به طور کل وبلاگم شده بود تبلیغات دکتر قالیباف برای ریاست جمهوری. توی همون حال و هوا بود که با خیلی ها آشنا شدم و به قول معروف دوستان وبلاگ نویس زیادی رو پیدا کردم که بعضی هاشون تبدیل به دوستان فیزیکی هم شدند. مثلا اعظم از دبی بود ، عسل از مشهد ، رضا از تهران و مجید از همدان و ....اونقدری این دوستی ها صمیمانه و پاک بود که واقعا دلتنگ هم میشدیم. کم کم شروع به کار کردم و  کمتر وقت میکردم برای دلم بنویسم  و از اون حال و هوای اصلی فاصله گرفتم. یه دفعه به خودم اومدم و دیدم که بللللللللللله وبلاگم روزی بالای 50 تا خواننده پای ثابت داره و همه میخونن و همه اظهار نظر میکنن و... تا جایی که یه بار وبلاگ رو جواد میخواست اداره کنه همه بهش گفتن که برو و بزار خودش بیادو... از این جهت هم خوشحال بودم هم ناراحت. دلیل خوشحالی که واضح بود اما دلیل ناراحتی ام این بود که احساس کردم دیگه وبلاگم اونی نیست که باید باشه وباید خیلی حواسم رو بدم که چی مینویسم که به کسی بر نخوره و خدای نکرده به اعتقادات کسی توهین نکنم. یه سری جریانات و درگیری های ذهنی و مریضی کذایی و... باعث شد کلا از کرکره رایانکو رو بکشم پایین. و بی سر و صدا و فقط برای دل خودم بیام اینجا و توی فوکر بنویسم. دلیل اینکه دفتر خاطرات و روزنوشته هامو وبلاگ قرار دادم این بود که بتونم از هر جای دنیا بهش دسترسی داشته باشم . یادمه فقط به مصطفی و مهدی ادرسش رو دادم و تاکید کردم که به کسی ندین. دیگه دلم نمیخواست اینجا اگه مینویسم دلم گرفته بلافاصله عمه بدری از تهران زنگ بزنه و بگه امان جون چت شده قربونت یا بابا با تیکه هاش بهم حالی کنه که حواسم به نوشته هات هست. نمیدونم چند وقته که اینجا مینویسم اما از نوشتن در اینجا احساس آرامش میکنم. خیلی وقتها ازش فاصله گرفتم اما فراموشش نکردم و سعی کردم دوباره بهش برگردم. توی روزای اوج خدمت که پا به پای دادستان ساعت 8 شب میومدم خونه و دوباره 6 صبح میرفتم سعی میکردم اگر شده در حد یه شعر بیام و بنویسم که از اینجا فاصله نگریم. توی نوشته هام خیلی دقت کردم که چیزی به وضوح نباشه چرا که خاطرات خدمت من شده یه مشت اطلاعات طبقه بندی شده که شاید هر کدوم به تنهایی بتونه خوراک یه هفته خبرگزاری های اون ور آبی رو جور کنه. کم کم اینجا هم یه سری خواننده پیدا کرد که از روی کامنتها میشد فهمید خواننده هستند و میشینن و کلمه به کلمه کلماتت رو میخونن. افرادی مثل خانم رز ، خواهر عزیزم حنا خانم و ... اعتراف میکنم از دیدن کامنتهاشون خوشحال میشم و علیرغم گذشته سعی میکنم باحوصله جواب تمام کامنتهارو بدم.  اما دیشب فهمیدم اینجا هم دیگه حریم شخصی ام مثل سابق نیست. اینجا هم خواننده هایی دارم که قبلا نداشتم. هرچند اونا هم دوستان و 100% دلسوزانم هستند اما گاهی وقتها ادم یه جایی رو میخواد که هیچکس جز خودش نباشه. دلت میخواید یه گوشه کنج دیوار بشی و کز کنی. فوکر برای من همون کنج دیوار و کز کردن بود. محمد دیشب سعی میکرد جوری جلوه بده که خودش با سرچ ساده توی گوگل و ... به اینجا رسیده در صورتی که جوری من اینجا مطلب نویسی کردم که بابای گوگل هم نمیتونه کسی رو برای پیدا کردن من به این وبلاگ لینک کنه. بهش هم گفتم که آقا محمد شما دروغ گوی خوبی نیستی دادا. همینطوری بگی نپرس و نمیخوام بگم خیلی بهتره این داستانایی که داری می بافی. دیشب رفتم مسجد. دیدم که دارن جرثقیل نصب میکنن برای وسایل البته جره ثقیلی که دیدم بیشتر شبیه چوبه دار زندان کارون بود که افتخار داشتم دوباره از نزدیک دوران خدمت زیارتش کنم و البته خداروشکر هر دوبار خبری از اعدام نبود. محمد چندبار اومد سر صحبت رو برای منصرف کردنم از رفتن باز کنه که هر بار یه کاری پیش اومد و نتونست بشینه و مفصل صحبت کنه. نمیخوام براش خیلی چیزارو بگم. محمد یکی از بهترین دوستان منه. از کوچیکی با هم بزرگ شدیم نقطه آشناییمون مسجد بود وبا هم تایر گاری هارو با یه پارچه تمیز میکردیم. شاید از هم فاصله فیزیکی میگرفتیم اما همیشه با هم دوست بودیم. با تمام این دوستی ها  ورفاقت ها از نظر اعتقادات سیاسی 180 درجه با هم فرق داریم. واسه همین نمیتونم خیلی از دلایل رفتنم رو بگم. نمیتونم بهش بگم آقا محمد من از دست دجالی دارم میرم که تو نماینده امام زمان میدونیش. نمیتونم بهش بگم 8 سال از بهترین سالهای دهه 20 زندگی من سوخت بخاطر کسی که 8 سال براش تبلیغ کردی و ازش دفاع کردی. نمیخوام بهش بگم خودم رو بازنده میدونم بخاطر کسانی که تو دوستشون داری. نمیتونم بهش بگم تو 2 سال سربازی معاف شدی و افتادی توی زندگی جلو بخاطر اینکه یه کسی یه روزی برای یه هدفی که الان برای من مشخص و مسجل شده اون هدف اشتباه بوده یه کاری کرده. نمیتونم بهش بگم اون ماه هایی که بابای تو وسط جبهه بوده بابای من هم توی اداره بازرگانی و شرکت نفت داشت با بقیه همکاراش سعی میکرد هر آنچه بابای تو همرزماش  لازم دارند رو تهیه و ارسال کنه اما بابای تو شد رزمنده و جانباز و تو هم طبیعتا معاف اما بابای من شد شرکت نفتی و اون طرز فکری که برای شرکت نفتی ها هست و ما هم شدیم سرباز این مملکت. نمیخوام بگم سربازیم بد بود. نه حداقل دورانی که دادسرا بودم خیلی هم خوب بود. اما بحث من بحث زندگی و دلایل رفته. نمیخوام بهش بگم من چیزی به نام وطن پرستی رو قبول ندارم چون وطن چیزی جز یک قرارداد سیاسی برای مشخص نمودن محدوده نیست. برای منی که آینده اینجارو تاریک میبینم وبرای فرار از تاریکی به طرف آینده مبهم میرم دنیا خیلی متفاوت تر از محمد  و امثال محمد است. نمیدونم برای بار چندمه که میگم اما مهاجرت بخدا اولین راه حل هیچکس نیست. بخدا عشق خارج نیستم و اصلا احساس خوبی به این موضوع ندارم. اما چاره چیه؟ وقتی نه کاری و نه شغلی دارم؟ وقتی هیچ چیزی ندارم؟ وقتی حتی مصطفی هم با اون همه کانال و رابطه نتونست کاری کنه و حتی خودش هم الان توی بلاتکلیفیه خب چاره چیه؟ بمونم منتظر؟ 28 سال از عمرم رفت. اینم میدونم که اونطرف کسی فرش قرمز پای پله های هواپیما پهن نکرده اما خب راهی برام نمونده. هرچند که اقای تاهیلرامانی مدیر عامل شرکت تا همین الانش هم خیلی بهم لطف داشته و اصلا هم مهربانی هاش کمی مشکوکم کرده اما ایشون تمام تواناییش در زبان فارسی فقط کلمات مشترک بین زبان های فارسی و اردو است. وقتی با تمام مهربانی اش میگه ما اینجا میشیم خانواده جدید شما . وقتی رفته و با اینکه خودش دین هندوئیسم داره برای من مهر ، جانماز ، وحتی مفاتیح گرفته من از اینا خوشم میاد. وقتی اونقدری بهم رو داده که بهش میگم این درسته که شما هندو ها گاوپرست هستید میخنده و میگه مگر گاوی که خودش مخلوق خداست رو میشه پرستید؟! گاو فقط به درد شیر، گوشت و پوست میخوره. به قول خودش اون همون خدایی رو میپرسته که اعراب بهش میگن الله ، کلیمیان بهش میگن یهودا و مسیحی ها بهش میگن روح القدوس.

دیشب با یه حسرتی رفتم توی انبار مسجد و خوب از بالا تا پیینش رو با چشمام اسکن کردم که یادم بمونه. دلم برای بوی آهن زنجیرها تنگ میشه. برای خیلی چیزای دیگه و خیلی خاطرات خوبی که از کوچیکی باهاشون بزرگ شدم. هرکسی بهم میگه چندساله توی هیئتی بهش میگم نمیدنم! چون واقعا یادم نمیاد از چندسالگی پام به مسجد باز شد. مسجدی که مربی ها اون موقع اش منو ثبت نام نمیکردن چون شلوارم لی بود، چون پیراهنم آستین کوتاه بودو با همه این نامهربونی هایی که از روی جهل بود اما باز با هیئت همون مسجد بزرگ شدم. من دوستان خیلی خوبی دارم اما توی رفاقت بدشانسم





لیست کل یادداشت های این وبلاگ