مطلبی که 9 صبح نوشته شد و بخاطر جنگولک بازی بلاگفا - دقیقاً همین واژه - اکنون منتشر می شود:
از دشوارترین ساعات شبانه روز، لحظات اول صبح است. به طور معمول ساعت
را روی 6:45 تنظیم می کنم ولی از ساعت 4 بامداد به بعد، خواب و بیداری توأم می
شود. از ساعت 6:30 به بعد هم باید کلی مباحثات منطقی با خودم داشته باشم تا
بالاخره از رخت خواب جدا شوم: "عزیزم تو که بالاخره بیدار میشی، الان پاشو
دیگه!"،"ببین چه الان پاشی چه یه ربع دیگه بازم همین حالو داری. پاشو
توروخدا!"... این مکالمات پیش می رود تا اینکه من از رخت خواب جدا شوم. بعد
از این مرحله، مرحله ی مبارزه با تهوع صبحگاهی آغاز می شود که معمولا تا پیش از
ظهر ادامه دارد.
همه ی این مصایب با از راه رسیدن فصل سرما دو چندان می شود. روز ابری
و هوای بارانی و سرد، حس خوشایندی به آدم نمی دهد. می خواهی ساعت ها در منزل بمانی
و زیر پتو خودت را گرم کنی ولی باید رفت! از خانه که بیرون می زنم برگهای پاییزی
روی زمین خیس افتاده اند، صدای خش خش یا قرچ قرچ یا هرچه دیگر را نمی شنوم، نعمت
هدفون و موسیقی را زیر گوشم دارم. سعی می کنم خودم را تصور کنم: بانویی اخمو با
پالتوی بلند و پوتین ساق بلند و لباسهای گرم زمستانی.
از اطرافیان و همکاران تقریباً کسی نیست که نداند صبح اول وقت چقدر
بدخلقم. ذاتاً سحرخیز نیستم. بیدار شدن اول صبح انرژی ام را به نصف کاهش می دهد.
از سرما هم بیزارم. خلاصه فصلِ اخمهای توی هم رفته ی من است.
دیروز که به رسم قدیم، روز مرخصی را با دوستان و در گردش و کافه نشینی
گذراندیم. اصلا دلمان تنگ شده بود برای دیدن خیابانها در طول روز! خوش گذشت. امروز
هم